یک داستان تاثیر گذار!
می گفت: رفیقی داشتم که سالها رفاقت داشتيم . اين مدت نه من از او بدى ديدم و نه او از من .
براى
يه سفر طولانى ناچار قاهره را ترك گفتم و از رفيق محبوبم جدا شدم ولى تا
مدتى با هم مكاتبه مى كرديم و اینجوری از حال يكديگه خبر داشتيم . یه مرتبه
نامه هاش قطع شد.خیلی دلواپس شدم.
بعد
سفردر خونش رفتم . از اونجا رفته بود. همسايه ها می گفتن مدتیه كه تغيير
جا داده ، نمى دونيم كجا رفته . برا پيدا كردنش خیلی زحمت کشیدم . هر جايى
كه احتمال ملاقاتش رو مى دادم رفتم ولی پیداش نکردم . رفته رفته ناامید
شدم تا جايى كه يقين كردم دوستمو از دست دادم و ديگه راهى بهش ندارم . اشك
ريختم ، گريه كردم ، .
اتفاقا
تو يكى از شباى تاريك آخر ماه كه به منزلم مى رفتم راهو گم كردم و ندونسته
به محله دورافتاده و كوچه هاى تنگ و وحشتناك رسيدم . تو اون ساعت از شدت
ظلمت احساس كردم كه تو درياى سياه و بى انتها كه دو تا كوه بلند تيره اونو
احاطه كردن ، در حركتم.
هنوز به وسط اون درياى تيره نرسيده بودم كه از يكى از اون منازل ويرون صدايى شنيدم و رفت و اومداى خاصی. احساس كردم كه توم اثر گذاشت.
با خودم گفتم : عجبا
كه اين شب چقد اسرار مردمو تو سينه خودش پنهون كرده ! .
با خدام عهد كرده بودم كه هر گاه مصيبت زده اى رو ببينم ، اگر بتونم کمکش
كنم . واسه همین به سمت خونه رفتم و آهسته در زدم . كسى نيومد. دفعه دوم
محکم كوبيدم . در باز شد. ديدم یه دختربچه هستش كه حدود ده سال از عمرش
رفته و چراغ كم فروغى دستشه تو پرتو اون نور خفيف دخترك رو ديدم . لباس
مندرسى داش ولى زيبايىش تو اون لباس ، مثل ماه بود كه پشت ابره.
از
دختربچه سوال كردم كه تو منزل بيمارى دارين؟ او در كمال ناراحتى و نگرانى
كه نزديك بود قلبش وایسه، گفت: آقا! پدرم رو درياب ! در حال جون دادنه.
اين
جمله رو گفت و داخل منزل شد. پشت سرش رفتم . منو تو بالاخونه اى برد كه
يه در كوتاه بيشتر نداشت . داخل شدم ولى چه اطاق وحشت زايى ! چه وضع رقت
بارى ! تو اون موقع گمان مى كردم كه از جهان زنده ها به عالم مرده ها اومدم
.
نزديك بيمار شدم . پهلوش نشستم . بى اندازه ناتوان شده بود.
از
محبت دستمو روى پيشونیش گذاشتم . چشمشو وا کرد و مدتى بهم نگاه كرد. كم كم
لباى بى رمقش به حركت در اومد و با صداى بسيار ضعيف گفت
خدا را شكر كه دوست گم شدم رو پيدا كردم .
همچین
منقلب شدم که انگار دلم از جا كنده شد و تو سينم راه مى رفت. فهميدم كه به
گمشدم رسيدم ولى اصلا نمى خواستم او نو در لحظه مرگ و ساعات آخر زندگى
ملاقات نمايم . نمى خواستم غصه هام تجديد و تشديد بشه.
با تعجب پرسيدم : چه حالیه ؟ چرا به اين وضع دچار شد ى ؟
با اشاره بهم فهموند كه ميل نشستن داره. دستمو تكيه گاش کردم و با كمكم نشست و آروم آروم لب به حرف وا کرد تا قصشو شرح بده.
گفت
: ده سال تموم من و مادرم یه خونه داشتيم . همسايمون مرد ثروتمندى بود.
يه روز تو قصرشو ديدم . یه دختر زيبا دیدم كه نظيرش اونجاها نبود.
چنان
شيفته و دلباختش شدم كه قرارم از دست رفت . براى آن كه به وصلش برسم ،
تمام كوششمو کردم. از هر درى حرف زدم و و به هر وسيله اى متوسل شدم ولى
نتيجه نگرفتم . دختر همینطور ازم كناره مى گرفت . آخرش بهش وعده ازدواج
دادم و اینجور قانعش كردم . با من طرح دوستى ريخت و محرمانه باب مراوده باز
شد، تا یه روز بهش رسيدم و دلشو با آبروش يه جا بردم و اونچی نباس بشه،
شد.
زودی فهميدم كه دختره ، بچه به شكم داره. دو دل شدم ،از اين كه به وعدم
وفا كنم و باش ازدواج کنم يا رشته محبتش رو قطع كنم و ازش جدا شم ؟
حالت
دومو انتخاب كردم و براى فرار از دختره، منزل رو تغيير دادم و به منزلى كه
تو اونجا جا به ملاقاتم آمدى ، منتقل شدم و از آن پس ازش خبرى نداشتم .
از
اين قصه سال ها گذشت . روزى نامه اى به من با پست رسيد. در اين موقع دستشو
دراز كرد و كاغذ كهنه زردرنگى را از زير بالشش بيرون آورد و به دستم داد.
نامه رو خواندم . اين مطالب در آن نوشته شده بود.
اگه به تو نامه مى نويسم ، نه براى اينه كه دوستى و مودت گذشته رو تجديد کنم ، یه لحظشم حاضر نیستم.
خودت
می دونی روزى كه تركم کردی ، آتیش تو دل و یه جنين جنبده به شكم داشتم .
آتش تاسف بر گذشته ام بود و جنين هم مايه ترس و رسوايى آيندم ! تو
كمترين اعتنايى به گذشته و آيندم نکردی ! فرار كردى تا جنايتت رو ، نبينی و
اشكامو ، پاك نكنى ! با اين رفتار بيرحمانه تو مى تونم تو را يه انسان
شریف بخونم ؟ اصلا! اصلا انسان نيستى . همه صفات ناپسند وحوش رو تو خودت
جمع كردى.
مى
گفتى دوست دارم . دروغ مى گفتى ! خودتو دوست داشتى ، تو به هوست علاقه
مند بودى . منو وسيله هوست کردی والا اصلا به خونه ما نمییومدى و به من
توجه نمى كردى .
به
من خيانت كردى ! زيرا وعده دادى با هام ازدواج كنى ولى پيمون شكستى و به
وعده ات وفا نکردی . فكر كردى زنى كه آلوده شده و بى عفت شده ، لايق همسرى
نيست . گناه من جز به دست تو شد؟ سقوط من سببى جز جنايت تو داشت ؟ اگه
نبودى من هرگز به گناه آلوده نشده بودم . اصرار مداوم تو منو عاجز كرد و
سرانجام مثل یه بچه ضعیف اسير ت شدم، در مقابل تو ساقط شدم و قدرت مقاومت
را از دست دادم .
عفتم
رو دزديدى ! بعدشم ،ذليل و خوار، قلبم پر غصه شد. زندگى برام سنگين و
غيرقابل تحمل شد. براى يه دختر جوونى مثل من زندگى چه لذتى مى تونس داشته
باشه؟ نه قادره همسر قانونى يه مرد باشه و نه مادر پاك يه كودك . حتی قادر
نيست تو جامعه به وضع عادى سر کنه. . اشك می ریزه. از غصه صورتش تو دستشه
و به گذشته تيرش فكر مى كنه. وقتى به ياد رسوايى و سرزنش مردم مى افته،
از ترس بندهاى استخوانش مى سوزه و دلش از غصه آب مى شوه.
آسايشمو
بردی ! از اون خونه مجلل و با شكوه فراریم دادی . از پدر و مادر عزيز و از
اون زندگى مرفه و گوارا چشم پوشيدم و به يه منزل كوچیك تو يه محله
دورافتاده اومدم تا باقى مونده عمرم اون جا بگذره .
پدر
و مادرم رو كشتى ! خبر دارم هر دو تو غياب من جون دادن . اونها از غصه
جدايى من دق كردن و از نااميدى ديدار من ، مردن. فکر می كنم مرگ اونها سببى
جز اين نداشت .
منو
كشتى ! اون سمّ تلخى كه از جام تو خوردم و با غصه هاى كشنده كه از دستت
به دلم شد ، اثرش رو تو جسم و جانم گذاشت . حالام تو بستر مرگم و روزهاى
آخر زندگیمه . . گمان مى كنم خداوند به من توجه كرده و دعايم مستجاب شده
است . خداوند اراده فرموده كه منو از اين همه نكبت و تيره روزى خلاصی بده و
منو از دنياى مرگ و بدبختى به عالم زندگى و آسايش منتقل کنه.
با
اين همه جرايم و جنايات بايد بگم ، تو دروغگويى ! تو مكار و حيله گرى ! تو
دزد و جنايتكار هستى ! گمان نمى كنم خدای عادل ، تو را آزاد بذاره و حق من
ستمديده مظلوم را از تو نگيره.
اين
نامه را براى تجديد عهد دوستى و مودت ننوشتم ، زيرا تو پست تر از اونى كه
با تو از پيمان محبت صحبت كنم . به علاوه من اكنون در آستانه قبرم . از نيك
و بد زندگى از خوشبختى و بدبختیش ، دارم جدا میشم . نه ديگه به دلم آرزوى
دوستى كسیه نه لحظات مرگ اجازه عهد و پيمان محبت به من میده. اين نامه رو
واسه این نوشتم كه نزدم امانتى دارى . یه دختربچه بى گناه .
اگه
تو دل بى رحمت ، عاطفه پدرى وجود داره، بيا اين كودك بى سرپرست رو ازم
بگير تا مگه بدبختى هايى كه دامنگير مادر ستمديده او شده ، دامنگيرش نشه و
روزگار اون مثل روزگار سیاه نشه.
هنوز از خوندن نامه فارغ نشده بودم كه بهش نگاه كردم . ديدم اشك رو صورتش جاریه . پرسيدم : بعدش چی شد؟
گفت
: وقتى اين نامه رو خوندم تمام بدنم لرزيد. از شدت ناراحتى و هيجان فکر
کردم نزديكه سينم بشكافه و قلبم از غصه بزنه بیرون. با سرعت به منزلى كه
نشونى داده بود، اومدم . همينجا. وارد اين بالاخونه شدم . ديدم روى همين
تخت ، يه بدن بى حركت افتاده و دختربچم پهلوى اون بدن نشسته و با وضع تلخ و
ناراحت كننده اى گريه مى كنه.
بى
اختيار از وحشت اون منظره هولناك فرياد زدم و بيهوش شدم . مثل اینکه تو
اون موقع گناهام به شکل درندگان وحشتناك شده بودن. يكى چنگالشو تو من فرو
می کرد و اون یکی مى خواست با دندون منو بدره. وقتى به خودم اومدم ، با
خدا عهد كردم كه از اين بالاخونه كه اسمشو خونه غم گذاشتم ، خارج نشم و به
جبران ستمايى كه به اون دختر مظلوم كرد ام ، مثل اون زندگى كنم و مثل اونم
بميرم .
حالام
موقع وقتشه تو خودم احساس خوشحالی و رضايت مى كنم . چون نداى باطنى قلبم
بهم مى گه، خداوند جرايم تو رو بخشيده و اون همه گناهانى كه از بى رحمى و
قساوت قلب بوده ، آمرزيده .
سخنش
كه به اين جا رسيد زبونش بند اومد و رنگ صورتش به كلى تغيير كرد. نتونست
خودشو نگه داره. تو بستر افتاد. آخرين كلامى كه تو نهايت ضعف و ناتوانى بهم
گفت اين بود: دوست عزيزم ! دخترکمو به تو مى سپارم . بعدشم جون داد.